دلت می خواهد با خاطره هایت زندگی ای را زنده کنی که آن را مدیون هیچ کس نیستی :
اما او از این کار بازت می دارد . خاطره ی او _ او را به نام رجینا می خوانی ، به نام لائورا ، به نام کاتالینا ، به نام لیلیا _ خاطره ی او همه ی خاطرات دیگرت را در بر می گیرد و وا می داردت تا قدر او را بشناسی : اما همزمان با هر فریاد دردی که می کشی می دانی که این شناسایی ترحمی است به حال خودت ، خودت که تباه می شوی : هیچ کس بیش از این زن چیزی به تو نمی دهد و چیزی از تو نمی گیرد ، این زن که تو او را با چهار نام گوناگون دوست داشته ای ، چه کسی جز او ؟


مرگ آرتمیو کروز / کارلوس فوئنتس




الف مي‌داند كه بايد گاهي بيايد سراغ من، تو نمي‌داني.




حامد عزیز
هنوز گاهی به توی ندیده ام می اندیشم ،
نگاهت می کنم توی واژه های نگفته ام و دلم برای دو سال نبودنت تنگ می شود
و برای رفتنت و تمام شدن تمام تو و نامت



What if I wanted to break
Laugh it all off in your face
What would you do?
What if I fell to the floor
Couldn't take all this anymore
What would you do, do, do?


What if I wanted to fight
Beg for the rest of my life
What would you do?
You say you wanted more
What are you waiting for?
I'm not running from you


I tried to be someone else
But nothing seemed to change
I know now, this is who I really am inside.
Finally found myself
Fighting for a chance.
I know now, this is who I really am.


Come break me down
Bury me
I am finished with you.
Look in my eyes
You're killing me, killing me
All I wanted was you


Bury me

*هیچ چیز گناه نگفتن مرا جبران نمی کند




" من کسی را از دست داده ام . نه به آسانی کلامی که گفته شود .
نه به آسانی تماشای شما وقتی چیزی از دست می دهید .
من کسی را از دست داده ام . با چیزی که گنگم کرده است .
و چهره ای بی تفاوت از زخم شفا نایافته ی دائمیم . "

مراد/ ف




* کابوس هام را بردار ،
عادی شده اند
کمی ترس بیاور ...
" من ، بر افروخته و بر انگیخته "



این ها داستان های آدم هایی بودند که مبدل به جانور یا درخت یا مجسمه می شدند . داستان های تغییر شکل دادن بودند . زن ها به گل آفتاب گردان ، عنکبوت ، شب پره ، پرنده مبدل می شدند ، مرد ها به مار ، خوک ، سنگ یا فقط باد هوا . پسرک نمی دانست که دارد به آثار اووید گوش می دهد ، و اگر هم می دانست اهمیتی نداشت داستان های پدر به او می گفت که اشکال زندگی تغییر پذیر است و هر چیزی در این دنیا به راحتی می تواند چیز دیگری بشود . پدر بزرگ همین جور که حرف می زد بدون اینکه خودش بداند زبان اش مبدل به زبان لاتینی می شد ، انگار حالا چهل سال پیش است و او دارد سر یکی از کلاس هایش کتاب می خواند . معلوم می شود هیچ چیزی از قاعده ی تغییر پذیری مصون نیست ، حتی زبان آدمیزاد .

پسرک پدر بزرگش را یک گنج دور ریخته شده می دانست . داستان ها را همچون تصویر حقیقت می پذیرفت و بنابراین به نظرش این داستان ها قضایایی بودند که می توان آن ها را به آزمایش گذاشت . در تجربه ی خودش دلایلی به دست آورده بود که اشیا و آدم ها هردو ناپایدارند .

به بروس روی کمد نگاه می کرد و گاهی بروس سر می خورد و از لبه ی کمد به زمین می افتاد . اگر پنجره ی اتاقش را بالا کشیده بود در همان لحظه ای که فکر می کرد اتاق سرد شده است پنجره خود به خود بسته می شد . دوست می داشت برای تماشای فیلم به تئاتر نیوروشل در خیابان اصلی شهر برود . از اصول عکاسی خبر داشت ، ولی این را هم می دانست که فیلم سینما متکی بر این قابلیت آدم ها یا جانوران یا اشیا است که پاره هایی از وجود خودشان را از دست بدهند ، رسوبی از سایه روشن از خودشان جا بگذارند . محو صدای گرامافون " ویکترولا " می شد و یک صفحه را بارها می گذاشت ، هرچه بود انگار می خواست دوام یک رویداد ضبط شده را آزمایش کند .

بعد شروع کرد به بررسی کردن خودش در آیینه ، انگار منتظر بود که جلو چشم خودش تغییری در او روی دهد . نمی توانست ببیند که قدش حتی از چند ماه پیشش بلند تر شده است ، یا رنگ مویش دارد تیره می شود . مادر دریافته بود که پسرک به خودش توجه پیدا کرده است ، و این را خودبینی پسری می دانست که دارد مرد می شود .

در حقیقت پسرک همچنان با آیینه ور می رفت ، اما نه به دلیل خود بینی ، بلکه آیینه را به عنوان وسیله ی نسخه برداری از خودش کشف کرده بود . آن قدر به خودش خیره می شد که وجودش به دو موجود رو به روی هم تقسیم می شد و هیچ کدام نمی توانست مدعی واقعی بودن باشد . احساس می کرد که انگار روحش از جسم آزاد شده . دیگر یک فرد مشخص و معین نیست . احساس گیج کننده ی جدا شدن از خودش برای همیشه به او دست می داد . خودش را چنان در این حال غوطه ور می ساخت که دیگر نمی توانست از آن بیرون بیاید ، با آن که ذهن اش کاملا روشن بود . باید به یک محرک خارجی تکیه می کرد ، مثل یک صدای بلند یا تغییر نوری که از پنجره می تابید تا حواس اش جمع شود و به جای خودش برگردد.




رگتایم
ای.ال.دکتروف






رودخانه که می گذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده ی من بر استخوان بلور

... *
بیژن نجدی




به گاست سهیل ، به گاست !
پسرک پاره پاره لباس ، قدش تا زانوان من ، می دود این پا و آن پا تا سوی دستان باز ِ به آغوش ِ دلاله ،
روی ِ پا بند نیست ، کژ و مژ می خرامد و می خندد ، دلاله به لبخند پاسخ می گویدش ،
به گاست سهیل ، چشم هاش را نگاه کن ، بیرون زده رگ هاش سرخ ، لثه هاش متورم و سرخ وقتی که می خندد ، گوشتش به کرم نشسته ، دستانش پودر ، دنده هاش بیرون زده ، موهای ران هاش مثل خزه لیز و لزج ، پسرک می دود که چه ؟ نمی بیند این کراهت متعفن را ...
به گاست سهیل ، رد خون گوشه ی لبش ، خنده ی کثیفش ، پسرک نمی داند که توی آغوش این الهه ی دیو می پوسد ، ها سهیل ؟
از پشت بغلم می کند ، شب وارونه و تاریک غرقمان می کند ، موهام را پهن روی سینه ی گرم و لرزانش ، می رویم جلوی آیینه ، دست هاش می سرند روی سینه هام ، توی آینه چشم هاش برق می زند ، لرز مرا می بلعد ، توی آیینه نگاهش می کنم ، لاله ی گوشم را می بوسد ، با همان صدای گرفته ی همیشگی دوست داشتنیش : بغلم کن . می داند که وا می روم ، بر می گردم ، بغلش می کنم ، لب هاش روی گردنم می سرند ، دست به دست هاش می کشم ، می ریزند ،

پسرک جیغ می کشد توی تجزیه ی بازوان دلاله ، خون گوشه ی لب هاش می ترساندش ، چشم هاش را می بندد ، لثه های ملتهبش می لرزاندش ، جیغ می کشد
،

من ِ برهنه روی رگ هاش با لب می سرم ، رگ هاش آبی ، رگ هاش سرد ، چند قرن گذشت توی آیینه و من چشم بسته توی رگ هام جوشاندمش پیکر پر صدای سردش را که حالا جسد ، چند قرن ِ برهنه پای این سردی ِ مرگ نشسته ام و لیسیده ام که بوی تعفن و لاشه ی خورده شده اش به چشم و زبانم نیامده ،
هنوز با همان صدای گرفته ی همیشه : بغلم کن . به گاست سهیل ،

پسرک لباس هاش پاره پاره نبود ، لای تقلای فرار از دلاله جرید ، جرزید ،
قدش تا زانوان من می رسید و تا زخم گوشه ی زانوی دلاله ، دلاله می گوید مادر پسرک مادرش بوده ، می گوید جندگی می کرده ، می گوید دلاله را به پدر پسرک فروخته توی خواب ، حالا دستش به مادرش نمی رسد که پسرک را این جور زجر کش می کند ،
به گاست سهیل ، نگاه کن ، زخم زانوش را چپانده لای دندان های پسرک و پسرک هی کف بالا می آورد و هی عق می زند که دلاله یاد آیینه بیافتد و یاد اندوه مادر پسرک که زیر لاشه ی مرده ی قرن ها صدا به نمی دانم گنگی از نا فهمی ِ درد ذوب شد ...
پوستش جمع می شود و دست های دلاله هی کش می آید توی ثانیه های ریخته که هرکدامشان سنگریزه ای لای دوایر سالی ِ درخت سوخته ی چشم هاش که رگه رگه با باد می گریست و کرور کرور با یاد می آمیخت ...
عقیم ، دلاله ی عقیم ، می سوزد و پسرک را به یاد مادر پسرک می سوزاند که چه اش را بداند و نمی داند که این هرزگی معصوم از کجای نبضش جاریست ...

با همان صدای همیشه ، خواب می بردش ...

به گام سهیل ، به گا !
دلاله توی کاشی ، بُر که می زنم انحنای لطیف اندام نارسش را ، پخش می شود توی تک تک کاشی ها ، می رود تا بالا ، تا سقف ، پستان هاش آویزان ، ران هاش آویزان ، انگشت هاش آویزان ، می چکند توی تمام من ، من ملتهب ِ به گا ، باران دلاله توی کاشی ، پسرک کف می زند ، به ذوق می خندد ،



دست هام را بگیر سهیل ، بگو که توی ِ این رعشه ی تب آلود ِ نا خودی تو آمدی و تکه های مرا از توی هزار کاشی مدفون زیر قرن ها صدا جمع کردی و پر انحنا آغشتی به تمام خنده ی پسرکی که قدش به زانوان من می رسید و به زخم زانوان دلاله ...
به گاست ، به گام ...




یکی از از ما بهتران می گوید ، آن مار را می بینی .
میم می پرسد ، کدام مار .
یکی از از ما بهتران می گوید ، پایین چشمه های مه .
میم می گوید ، آن جا رودخانه است نه مه .
همان می گوید ، مار است . خودش را به شکل رودخانه در آورده برای شکار . نمی بینی چه سیاه شده ... *

فدایی نیا




به همان صدای همیشه ،
مار صیاد چشم من بود یا آب پیراهن تن برهنه ام سهیل ؟ ...




بیست و هفت اردی بهشت هشتاد و شش











وقتی که تمام این سرزمین پر از آدم غریبه است ، کر . نه که نمی شنوند این آواز آشکار را ، که صدای باد بر زمین غارت نیست نیست ، این صدای بی کلام . آواز می خوانند . همان آواز آشنا که غریبه را کر می کند و آشنا را لال . همین ، همین از ما بهترانند که می خوانند و می خوانند این آواز را که قدیمی نمی شود . همان آواز است که میم وقت رفتن شنیده همان است که میم حال می شنود . عاشق این گنگی . لم داده روی این جل با دنده های بی گوشت ، فقط ، کر ِ همه ی صداها ، ذره ذره اش گوش این صدا ، در این جا که همه مرده اند ، می آیند سراغ میم . می آیند سراغ میم و نه قربانی می خواهند و نه قربانی می دهند .




گل ، آتش رودخانه شد و سرشکسته نیست کسی دیگر .
دیگر ، درخت ِ سوخته زمین ِسوخته راه ِ سوخته. شراره های آتش حال خاکستر و خاکستر ِ خاکستر .
خاکستر لال نیست . خاک نیست دیگر درخت نیست ، درخت کُنار .
برهوت .
میم را بر می گردانند ، مثل یک ظرف زیادی . بقچه ای که باید به جایی برسانند . نامه ای که باید به دست کسی بدهند. کناره افتاده ، پیاده اغلب . همراه لنگملاری ها آدم های اسیر اجباری ، فراری های بازمانده از راه گپ . پل ِ راه ِ گپ شکسته ، ویران شده از سنگینی رفت و آمد ، با آدم ها و حیوان ها روش . غریب ، بر می گردد میم .
برای میم این آدم های بهار نیستند این زمین زمین بهار نیست . نه این خاک همان خاک نیست . یا اگر همان خاک است تمام روپوشش را کنده اند ، عوض کرده اند ، در این صدای آشنا .
این صدای زنگوله هاست که می آید . دوباره قافله ی از ما بهتران راه افتاده اند ، از این جا می گذرند بگو .
امشب، شب بیست ، بیست و پنجم ماه است ، بیست و سوم ماه است ، بیست و هفتم ؟ هر شبی از ماه قمری محاق ماه . قافله ی از ما بهتران از این جا می گذرند . صداشان می آید . آوازهاشان که به گوش می رسد معلوم است صدامان می کنند . آیا صدای برخورد باد را می شنوند بر زمین سوخته ، زمین خشک زمین ِ در آتش . درخت های سوخته خانه های سوخته خانه های به ندرت پیدا در این برهوت خرمن های سوخته . آیا صدای برخورد باد را می شنوند . آیا این زمین ، نی نیست حالا ، صدای این غربت برای داغ دل از ما بهتران .
شب بیست و پنجم ، شب بیست و هفتم شب بیست و نهم ماه .
از این جا می گذرند . ماه قمری نزدیک شده به ماه خورشیدی ، اواخر خرداد ، ماه آخر بهار . از کجا راه افتاده اند ، از این جا می گذرند . وقتی که تمام این سرزمین پر از آدم غریبه است ، کر . نه که نمی شنوند این آواز آشکار را ، که صدای باد بر زمین غارت نیست نیست ، این صدای بی کلام . آواز می خوانند . همان آواز آشنا که غریبه را کر می کند و آشنا را لال . همین ، همین از ما بهترانند که می خوانند و می خوانند این آواز را که قدیمی نمی شود . همان آواز است که میم وقت رفتن شنیده همان است که میم حال می شنود . عاشق این گنگی . لم داده روی این جل با دنده های بی گوشت ، فقط ، کر ِ همه ی صداها ، ذره ذره اش گوش این صدا ، در این جا که همه مرده اند ، می آیند سراغ میم .
می آیند سراغ میم و نه قربانی می خواهند و نه قربانی می دهند . مهمان می کنند از ما بهتران . حالا که میم پوشیده ی این صداست با لباس سنگی که به رودخانه افتاد ، از سر حواس پرتی شاید ، از سر اقبال شاید ، از سر تیگنوشت یا از دعای متولی شاید . به مهمانی می رود میم . هنوز از خاک دود بلند می شود ، دود خاکستری که هوا را مه می کند . نه صبحش معلوم است و نه ظهر و نه شب . مهمانی که هیچ کس غریبه نیست . جایی که جای غریب نیست . انگار آمده اند خانه ی خودشان بس که خودمانی رفتار می کنند . فقط ملاست که مدام می دود . از این آدم به آن آدم ، از آن آدم به این تپه ، آن تپه ، خیس ِ عرق . یک جا هم نمی ماند . سوال می کند و از بس عجله دارد منتظر جواب نمی ماند دوباره می دود ملا . توی ِ خیال میم ، میم خیال می کند ملا شکمروش گرفته ، می دود ملا . به میم که می رسد ملا به لبخند میم می رسد . چهره ی ملا در هم می شود . مثل یک بچه لب ور می چیند . تند که آمده خسته عرق کرده تند تر بر می گردد ، از تپه می رود بالا . از تپه ای که جنگل بوده زمانی تمام سوخته حال تمام شده دود و از کنده هاش از ریشه هاش در خاک دود بالا می آید هنوز ، با بادی که می وزد بی که دیده شود . از زمین چشمه های مه می آید بالا برهنه . درخت های خشک قهوه یی سوخته و برهنه . با آدم های عریان . نه کسی سوال می کند و نه کسی جواب می دهد ، نه حرفی . به ساعد میم ، سیاهی ِ این نیش معلوم نیست کی گزیده شده . علاج منتها این بار . آدم ها پیدا می شوند آدم هایی که میم می شناسد میم را می شناسند . جا که احتیاج به آشنا نیست احتیاج به غریبه نیست . همه چیز جنس این درخت است مه مانند خودمانی . صدای زنگوله ها می آید . صدای زنگوله ای که به پای زنان بسته اند زنانی که می رقصند بی که پیدا باشند . پشت این چشمه های مه ، دور نمی شوند نزدیک نمی شوند . هی میم جلو می رود اما صدا فاصله اش کم نمی شود . صدا جذب می کند . میم دنبال صدا . زنگوله هاست خود زنگوله هاست . پشت ، آن پشت رودخانه ی مه جریان دارد یا رودخانه ی دود ، جنس گیسوان مادر بزرگ . آن روبه رو گیسوان مادر بزرگ است افشان بر زمین ، زمین سوخته ی قهوه ای ، در این آواز که خون جوش می آورد ، جگر آور . میم تنها می رود همان جا که دیگران تنها می روند . جهت ِ راه ، یکی شان می کند . برهنگی یکی شان می کند . هر لحظه که چشم باز کنی اولین هستی . اولین هستی یا آخرین معلوم نیست . این ها به دید نمی آید . به دید ، همین صدای نا دیدنی است که آن سوی گیسوان مادر بزرگ جریان دارد . می خواند ، بی که صدا دور شود یا نزدیک شود . تا جا که میم فکر می کند صدا همین جاست ، همین حوالی ست . میم می ایستد برهنه . به امید این درخت سوخته و کهنه و خشک ، درخت فریبنده که ایستاده این جا برای فریب پنداری . میم نزدیک می شود . نگاه می کند میم تمام آدم هایی که دیده خیالات بوده ، گم شده . تمام سرزمین و رودخانه که دیده خیالات . هنگام که این صدا لمس نمی شود و گم نمی شود و ناپیدا ، و خودمانی . عین این لبخند روی لبان میم که میم نمی بیند اما می داند که روی لب هاش مانده . تنها یادگاری که میم دارد و به یاد می آورد . سر این رودخانه ای که نیست ، جنس گیسوان مادر بزرگ ، خاکستر و خاکستری در صدای زنگوله . به عروسی نمی روند ، از عروسی می آیند از ما بهتران . صدای زنگوله هاشان می آید . صداشان می آید و میم می شنود و می داند هیچ وصلتی خیر نیست این جا . آسمان فیروزه نیست این جا . آسمان تکه مقوایی است سوخته که دست که می زند میم به این آسمان ، پوسیده است و ریز ریز می شود ، پر از شعف های فریبنده در صدای زنگوله ها .
میم نگاه می کند ، آهرمز ایستاده با گرز چوب گردو ، بالای آسمان .
میم می گوید ، کجاست آن جا .
یکی از ما بهتران می گوید ، کجا ؟
میم نگاه می کند به آهرمز ، دقیق ایستاده با همان گرز چوب گرده ، قهوه یی ، ترساننده .
میم با حباب و مقوای زیر پای آهرمز بازی میکند . مقوا ریز ریز می شود . آهرمز با اخم می افتد ، با نشستگاه . چهره اش به هم تر از درد . بلند می شود ، گرز فراموش می کند ، می رود . نا پیدا آهرمز .
صدای خنده می آید . صدای خنده های پیر . صدای خنده های کهنه می آید صدای رگه رگه ی کرور کرور پاییزی . پیدا آهرمز ، پس که می رود می خورد به تیمور که همین جا معلق است از رودخانه . تیمور آهرمز را که می بیند به شانه هاش التماس می کند ، خوناخون .
به شانه هاش می گوید تیمور ، برای چند دقیقه هم که شده درد نکنید تا من حسابم را تصفیه کنم .
خون ِ شانه ها بند می آید . تیمور دنبال آهرمز می کند . آهرمز می دود تیمور به دنبال . از رودخانه ی گیسوان مادربزرگ می گذرند بی که خیس شوند . صدای خنده ی کهنه قطع نمی شود ، ممزوج صدای پای زنگوله هایی که نیامده دور می شوند ، فراری . یا پنداری که رودخانه است که دور می شود از صدای زنگوله . ناگهان آهرمز پاش می خورد به چیزی و غلت می زند .
صدای میرزاعلی می آید که می گوید ، هی شیر نرم . تند تر بیفت ببینم .
تیمور می آید ، بدتر از آهرمز ، می افتد .
میرزا علی پیداش می شود بالای رودخانه ی گیسوان مادر بزرگ . چرخ می زند ، چرخ . جهان می چرخد در رقص میرزا .
آهرمز غلت می زند با تیمور . زمین زیر پاشان پنداری مرداب است نمی بلعدشان اما ، می غلتند اما .
صدای زنگوله که پیداش می شود میرزا علی غیبش می زند و با صدای زنگوله که دور می شود دوباره پیدا میرزا علی . از گردبادی بیرون می آید با صورت استخوانی با چشم های گودنشسته و درشت .
چشم هایی که هرگز جوان نبوده ، هرگز پیر نمی شود .
کهنه می شود صدای خنده ی میم صدای خنده ی آهرمز که بلند می شود ، مقوا به هم می سایند انگار .
صدای خنده ی آهرمز صدای ترس است در چشمان تیمور . دوتایی حالا فرار می کنند از نشانه ی تیر نوروز علی ، که پایین همین تنگه همین روبه رو جایی پنهان شده . نوروز علی که شکار را اول خسته می کند از پای می اندازد ، بعد که تیر می زند فقط برای خلاص می زند . هم آهرمز می داند هم تیمور . به همین خاطر می دوند مثل بچه های نادان . صدای خنده ی میم جنس مقوا نیست . میم خیال می کند صدای میم جنس مقواست ، مقوای تازه منتها . یک پرنده ، سیاه ، بالای سر آهرمز بالای سر تیمور . نه خبری از شیخ ویس است این جا و نه خبری از دایی داراب و نه خبری از سوخته زار که اسمش روی خودش است . میم به تماشای این پرنده ی سیاه ِ ناجی . این پرنده بال می زند بی صدا .
بی صدا این پرنده دنبال صدای زنگوله ها ، حیران ، میان رودخانه ی گیسوان مادربزرگ به شنا می افتد و سیاه تر می شود و در صدای زنگوله ها گم می شود پرنده .
آهرمز خیس مانده ، خیس و معطل . تیمور به شانه هاش التماس می کند برای درد .
...


علی مراد فدایی نیا





صدای رگه رگه ی کرور کرور پاییزی ...







انگار با پنهان شدن در سایه ی او خودش را از زندگی در امان می داشت.

پدرو پارامو / خوان رولفو



تو توی نشستنت ، نشسته ام ، هیراب رگت گردن ، رو به گردنه ی زالی یون
بی اعتقاد به جماع ، می بالیش موج کمر به خند ِ لب ، به گزش

تو سایه ی خنجرت خیزران
تو ات سایه خنجر خیزران
حنجره ( ی ) ران خیز تو !

تو توی هستی ، توی بودنت ، خواهش هویت ،
و این هرگونگی خواهان شدن هویت آغاز خشونت ، توی نبودنت . به خودم می گویم ؟
خشونت هضم خون توی رگ !

کاشی ، دلاله توی کاشی ، تا برج سفید سرد لیز ، کاشی ،

و من غرق توی یدان فهم تو ، فهمیدن تو ؟
اراده به رو خوابگی تسلط در تن تو --> فهم تو
گونه ی معما به خصلت تن خرد ، زخم جست و جو توی نبودن قطعیت ، تو ؟
دست و پا می زنم ؟ فرو بروم که ؟ تقلا ...

لمسیدن رگ مه آلود گردن تو ، توی سیاهی خیال
و خوانیدن نام تو به نام مار، توی سیاهی گلوگاه زهدان من
عین اصطکاک نوک انگشتان لمیده بر پوست ارواح تخمیر شده
دست و پا می زنم ؟ تقلا ...
تکرار وهمیات گذشته ، از ورای نوینی ِ اکتشاف ، خشونت آغازین طلب هویت توی وهم ، و از وراشان صحن تن ،
تو گسترده و گریّده روی تن ، صدا .
سراب !

جماع استیصال به تسلط تراوشات کلامی سربی زخمی به آسیابِ در ِش می خورداند مفصل و استخوان رگ سیاه .
فقرات تو ؟
توی عکس هات می خندی ، شعار شده ای ؟ عینک لعین
فرو بروم که ؟

لعنت به آب ! زدودن مدام آشنایی زخم ِ زوال از لب ، از تقلای آبی ِ رگ ، میلاد یاخته ی دیو وهم آشوب درد آلود ( از خون ترسای تو ؟) که پیچ پیچ تا کجای پله ی کاهگلی سوخته از داغ و من از تو می گویم ؟


تیغ که روی رگش می کشم ، می پاشد که آبی خونش ، نمی میرد دیوار آبی ، رگِ اوت که می پژمرد ، دیوار ترگ می کند برای کاهیدن خون سیاه من که می جرزد بر منار صدا . آیاش ؟!
رگ می زنم ؟


دلاله توی کاشی ...



دهم اردی بهشت هشتاو شش




پس اگر پشیمانی شروع نشود ، اگر من میان تو و اگر ، یکی را انتخاب کنم ، که حتما تو را انتخاب می کنم _ شکی ساده و معمولی گریبانمان را خواهد گرفت .

برای روز مبادا ، سه ستاره بر پیشانی تو خواهد درخشید ،

و من تقاصم را ...



حکایت هیجدهم اردیبهشت بیست و پنجم /
علی مراد فدایی نیا